نوستالژی این روزای من ...



جلوی دوربین سلفی به خودم نگاه می کنم

دست رو موهای تابه تا کوتاه شده ام می کشم و می گم .

خدایا نه موهای ی صاحب شده م نه چشمان درشتی.

نه لب و دندان دلبری.و نه قد بلندی.

شاید ابروهام زیباترین بخش صورتم باشه 

در عوض از خود تعریف نباشه قلب مهربونی دارم

و بنیامین مهربان تری که اونم خدا میدونه کی بهم برسیم .

اینکه زندگیت به این بستگی داشته باشه ترامپ لعنتی دور بعدی انتخاب میشه یا و حتی به این امیدواری که تو همین دور برکنارش کنند


سلام سلام.

خب طبق عادت همیشگی به جای اینکه عزا بگیرم که باید چه کنم؟ اگر تنها شوم به این نتیجه رسیدم برای صرفه ی جویی در هزینه خونه خواهر کوچکمو رهن کامل بگیرم تا وقتی میرم اون ور.پیش بنی 

و مخارج زندگی هم فک کنم از پسش بر بیام.خصوصا اگه اجاره خونه نخواد

و البته حالت دومی هم هست اونم اینه که برم تهران و همین شغل شریفم رو اونجا انجام بدم که درآمد خیلیییی بیشتر هست فقط اونجا احساس تنهایی شدید غلبه می کنه و بنی هم اجازه نمیده یعنی راضی نیس.


بدترین وجه اشتراک من و بنی تمایل به خودکشی هست 

و همدیگرو عمیقا درک می کنیم 

وجه اشتراک دیگه ای که داریم اختلال add هست که دوتامون دچارش هستیم 

من دیر این بیماری رو متوجه شدم و از مخفی کاری خوشم نمیاد و به او هم گفتم, و بن هم گفت خب منم این مشکل رو دارم و حتی سراغ شیوه های درمانیش رفته بود.

وجه اشتراک دیگه ای  که داریم تمایل به تاریکی هست 

و حساس بودن به نور 


سلام 

آقای k رو انفالو و بلاکش کردم که دیگه اینستا هم فرت و فرت پیشنهاد نده 

و علتش این بود که نمی خواستم هر پستی بزارم که  به این فکر کنم که چ فکری میکنه.

چ احساسی داره .و مطمئن  بودم که حسودی هم میکنه 

هم بمن , هم به بنیامین 

حقیقت اینه که زمانی من رو دوست داشت و من هم اونو

ولی دیگه باید خاک میشد 


 سلام. .

با خودم صحبت کردم 

گفتم چه مرگته چرا اینهمه عصبانی هستی 

گفت منو له کردی چنور.میدونی از کی تا حالا قرار بوده روکش هامو عوض کنی نکردی .میدونی از کی تا حالا قرار بود کلاس زبان بری همش عقب انداختی

میدونی خیلی  کم بمن میرسی , کم آرایشگاه منو می بری همیشه با یه عالمه سبیل و ابرو منو تو خیابون می گردونی 

خلاصه از این غرغر های  درونیم به این نتیجه رسیدم بازم باید مهربون باشم فقط لبخند زدن جلوی آینه کاری رو از پیش نمی بره.

و اینکه توقعات من درون بیش از اون چیزی است که فکر می کردم و من,  من رو فراموش کرده.من خوبم عهد می بندم حواسم بیشتر بهت بشه 


خب یه جاهایی آدم کم میاره مقابل اینهمه سختی, اینهمه مخالفت , اینهمه سنگ پای ما افتادن,

یکی دو روز رو سایلنت بودم .وقتی خیلی ناراحت میشم خفه خون می گیرم,  بنیامین دوبار زنگ زد , نت گوشیمو خاموش کردم , به سیمم زنگ زد تو خیابون بودم گفتم برگشتم بهت زنگ میزنم,  برگشتم دلم نیومد زنگ بزنم به یک پیام بسنده کردم و نتم رو خاموش کردم  مشغول کارم شدم زمان از دستم رفت بنیامین باز زنگ زده بود و من باز آفلاین بودم.

به طور واضح در خودم فرار رو حس کردم 

تصمیم گرفتم بهش بگم چقدر از اوضاع جدید و پدر و مادرش ناراحتم.

امروز بهش پیام دادم 

دیدم اون حالش زاره و داشت گریه میکرد بخاطر مشکلات جدید و فاز غم و خودکشی گرفته بود , منم گفتم من مرده تو نمی خوام, جونت واس خودت

خودتو می خوام , فاز غم هم مدش تموم شده,  الان فاز تلاش مد شده.

فاز جاودانگی شادابی , اونم گفت خدا کنه و البته بهش گفتم چقدر منم ناراحت هستم و غر خودم رو زدم.


سلام.

واقعا داستانهای ایسنتا من رو معتاد و همچنین غمگین میکنه تصمییم گرفته پیج داستان های واقعی رو آنفالو کنم .

واقعا یه چیزهایی رو میخونه برق از سرت میپره.

امروز داستان خیانت مادر و نامزد یه دختر رو خوندم که دختر موقع ماچ و موچ مچشونو گرفته بود

تازه مادرشم از این مادر های سخت گیر بود که حتی اجازه نداده بود دخترش بره دانشگاه.

واقعا شوکه شدم آخر داستان هم مادره مرد و پسره هم نصف صورتش سوخت.

دختره هم با یکی دیگه ازدواج کرد.

یعنی کرک و پشمم ریخت.

من تا حدودی خیانت رو در یک رابطه عاطفی چشیدم البته شاید بخاطر اینکه حتی اجازه نمیدادم طرفم استیکر بوسه بفرسته.

خب اینطوری خیلی خشک بود. ولی بازم به طرفم حق ندادم بهم خیانت کنه و بدترش اینجا بودکه همزمان با من با یکی دیگه کانکت شد و وقتی به این نتیجه رسید توقع من از زندگی آینده م خیلی بالاست یکسره بی خیال من نشد تدریجی بمن بی توجه و جای دیگه ای گرم شداز از اینه اون طرف به نوعی همکلاسیش بود و حتی من یادمه دربارها او ناراحتی من با من حرف زد ولی هیچ وقت به اون دختر نگفته بود من تو زندگیشم فقط یادمه گفن یه دختر با اسم فلان بهم ابراز علاقه کرده

جاییکه خودم گفتم بهتره ادامه ندیم. وخداحافظی کنیم ولی باز ادامه پیدا کرد اما اینبار بدون تعهد درباره آینده بدون واژه دوستت دارم و فقط گاهی درخواستی از جانب او برای فرصتی دوباره . و من که هرگز قبول نکردم و او که خیانت کرد نمیدونم الان چی به سرش اومد ولی خدایی بد ضربه ای هست خصوصا اینکه من از رفیق همجنس خودمم خیانت دیدم.

الان بنی استیکر بوس نمی فرسته و روی گوشیو می بوسه و فقط در همین حد و ابعاد.


امان از نفخ معده 

امان از درد 

امان از غصه های بی پایانی که آخرش به درد معده ختم میشود 

غصه را دل خورد رو زخم را معده

پ ن: روم به دیوار باید بالا بیارم ولی خواهرم همش تو خونه س و نگران میشه و تا وقتی بالا نیارم معده دردم بهبود پیدا نمی کند.

الانم تو ماشین کرمانشاه نشستم منتظر مسافرم 


امروز صبح با اکراه بیدار شدم و خواستم برای ادامه کار پریروزم برم کرمانشاه 

خب خیلی زورکی بود و دقیقا دم در تصمیم گرفتم نرم و کار دو نفر از بنده های خدا رو راه بندازم و کار خودم بزارم برای روز شنبه. البته بخاطر بنده های خدا نبود بخاطر خود خودم بود واقعا حوصله  نداشتم خودم رو ماچ کردم و گفتم امروز رو بی خیال من شو عشق دلم خیلی خسته م , و عقلم گفت ایرادی نداره دختر استراحت کن چون اگه با این حال بری بعید میدونم کارت درست شه.


خیلیییییییییی سرم شلوغه

واقعا به یک محل کار نیاز دارم و اجاره مغازه ها هم سر به فلک کشیده س.

احساس میکنم از خود چنور دور شدم و خیلی تو زندگی فرو رفتم

چنور وجودم گم شده.

هر روز میگم این کار رو تموم کنم و راحت شم و هر روز یه روز دیگه پشت سرش

خداروشکر که بیکار نیستم از خود تعریف نیست خانودام بهم افتخار می کنم ولی نوعی حس تحقیر که تو هیچی نیستی تو درونم همیشه هست.

خب 12 سال از کنکور گذشت و من هنوز به کنکور 86 و انتخاب رشته مزخرفم فکر میکنم.

فکر کنم واقعا باید پیش روانشناس برم.مشکلم اینه خیلی خودم رو سخت می بخشم حتی اگر ناخواسته اشتباهی انجام داده باشم.

خداجونم بهم آرامش بده.



بالاخره روزهای متوالی غصه خوردن معدمون رو باز ناراحت کرد 

و وقتی معده درد می گیرم دیگه همه چی فراموش میشه و فقط معده 

خیلی حالم بده ,من مستحق این درد کوفتی نیستم

باید برم پیش پزشک .

وبنیامین حالش خیلی بده,  خیلی دلتنگه خیلی داغونه 

نمی دونم چکار کنم بهتر بشه

کلا روز تعطیلی هاشو با گریه سپری می کنه.

من اینور دنیا غصه افزایش نرخ همه چی و بیکاری خودم و تنش محیط کار و و این اواخر درد معده  نمیزاره به عشق فکر کنم .نمیزاره دلتنگ شم فقط ته قلبم یکیو دوست دارم و بهش متعهدم.


دیشب اکانت فیس بوکم یا هک شده بود یا سعی شده بود هک بشه

چون از طرف فیس بوک برام پیام اومد ک حساب شما مسدود شده چون از دو موقعیت مکانی همزمان وارد شدین. 

و من ناراحت شدم چون مطابق گفته فیس بوک فقط بنی میتونه دنبال هک کردن اکانت من باشه ولی اخه چرا , اصلا استرس ندارم چون تو این سه سال بجز بنی باکسی دوست نبودم .و حرف نزدم.

شاید هم خطایی پیش اومده واقعا نمیدونم 


قرار بود با چند نفر یه شرکت خدمات کشاورزی بزنیم

الان مدیرعاملمون زرنگ بازی در میاره میگه چوون من پارتی دارم برای گرفتن مجوز 30 درصد در آمد شرکت رو بمن بدین و منم قبول نکردم.

اعصابم خیلی خورده

قرار بود با هم برابر و برادر باشیم

تنها دلخوشیم اینه که بنیامینم برمیگرده و من تا دو سه سال دیگه از این مملکت میرم

از بس از رفیق ضربه خوردم از یه آدم غریبه هیچ ناراحتی ندارم تنها ناراحتیم اینه که زمان رو سر یه سری آدم عوضی هدر دادم.



بنیامین قراره بیاد 
من باید ۱.لبامو یک سی سی ژل بزنم 
۲.موهامو کراتینه کنم 
۳ .لمینیت مژه انجام بدم 
بنیامین میگه خیلی خونسردم 
فکر می کنه من دوسش ندارم 
من دوسش دارم خیلی هم زیاد ولی کمی ازش دلخورم شاید .
شاید وقتی برگشت راجع به دلخوریم بهش گفتم.
و خیلیییی میترسم 
ازدواج خیلی ترسناک و پر از مسئولیت هست 
بنیامین رو به خاطر اخلاق خوبش، مردانگیش و احساس پاکش  دوسش داشتم 
ممکنه همه این تصویرهای زیبا بعد از ازدواج پراز خش بشه و این ترس منه .
می ترسم از اینکه بخاطر اختلاف فرهنگی مون دلخوری پیش بیاد .
و این ترس و دلهره ها باعث میشه اند هنر من نمایش یه لبخند و خوش آمد گویی باشه و اون فکر می کنه من مغرور و یخی ام .و دو سه تا تیکه بمن میپرونه که غرورش جم‌ شهو منم دلخور میشم طبعا 
خدا بهمون کمک کنه 
 من با وجود اینکه سنم کم نیست  با وجود اینکه مذهبی نبودم و نیستم اصلا.ولی هیچ وقت جرات نداشتم با یه پسر بیرون قرار بزارم و قرار هام معمولا در محیط اداری و محیط های خیلی شلوغ در حد یک سلام و احوال پرسی بوده 
حقیقت اینه که من اصلا نمی دونم چطوری برخورد کنم که ناراحت نشه با اینکه خودمم خیلی سبک نشم.
واقعا خام هستم تو این موارد.
اصلا نمی دونم چکار کنم.نگرانم
التماس دعا 


خواهر زاده م ۹ سالشه و خدا حفظش کنه خیلییی خوشکل و سر و زبون داره 

طوری که حتی اونایی که خودشون دختر همسن و سالش رو دارن عاشقشن 

پریشب اومد خونه مون ، از چند تا پله افتاده بود پاش کبود شده بود 

اولش کلی ناراحت شدم بعدش یه دفعه قاطی کردم گفتم مگه دست پاچلفتی هستی نمی تونستی رو پله اول متوقف بشی و خودتو جم کنی تا آخرین پله باید می افتادی و این بلا سرت می اومد

الان که فکر می کنم حس می کنم مث قدیمی ها رفتار کردم خخخ



وقتی از بنیامینم ناراحت میشم 

ناخودآگاه دست خودم نیس یهو می بینم چند ساعته بهش پیام ندادم 

بعد می خوام پیام بدم فقط براش پست میفرستم اینا غ ارادی هست و دست خودم نیس .اون بنده خدا هم بغلت اختلاف ساعت ده ساعت و نیم یا خوابه یا سرکار هست و متوجه نمیشه من ناراحت شدم ازش.

بعد میشینم با خودم فکر میکنم میگم مقاومت کن چنور ، این دیگه دوست پسر نیس ، نامزدته و دیدی یه دفعه شوهرت شد اینجوری خودتو عذاب بدی زندگیت سخت میشه، حقیقت اینه من خیلی یه حرف بهم بر می خوره و بنیامین هم از من بدتر خیلی رکه قربونش برم.

وقتی فکر می کنم چقدر تا الان بخاطر من اذیت شده و منو دوست داره از خودم خجالت می کشم بخاطر یه حرفی ناراحت شدم.در حالی که اون حرف نه توهین توش بود نه هیچی،  فقط یه واقعیت تلخ بود .

خدایا منو بزرگ کن.

پ ن : خیلی همدیگه رو دوست داریم ولی همیشه استرس این رو داریم که رفتن من چند سال طول بکشه و خانواده ش وادارش کنند از فامیلای خودشون همونجا زبانم لال زن بگیره و بی خیال من بشه.

پ ن ۲: هر چند پدرش حتی به بنی گفته بود وکیل خوب بگیر زود بیارش نمی دونه وکیل اثر آنچنانی نداره، اونا هم خیلی براشون مهم پسرشون زود زن بگیره و سر و سامان بگیره


خدایا در پس همه دل مشغله ها شکر می کنم بخاطر وجود بنیامین نامی در زندگی ام

خیلی قشنگه تو دلت حس تعهد داشته باشی به یه نفر و چشت کور نسبت به همه غریبه ها  

خدایا این حس تعهد رو ابدی کن ‌‌‌

خدایا میدونم میانگین عمر خانواده ما خیلی کوتاهه حتی پدر و مادر مامان بابام زیر پنجاه سال فوت شدن،  ولی نه داغ منو بدل بنی بزار و نه داغ اون رو بدل من 

خیلی دوسش دارم خدا ، مواظبش باش افسرده نشه و مواظبم باش افسرده نشم 

دمت گرم خدا 


لبم ۵ تا تبخال ردیفی کنار هم‌ زده 

دو روزه تو حالت تزریق ژل لب ، سوزن سوزن میشه .‌.‌

یه داستان غمگین تو اینستا خوندم بچهه مرد .اشکم دم مشکمه

از شما چ پنهون تازگی ها به بچه دار شدن در آینده هم فکر می کنم 

به این که یه سفید معمولی میشه مث من یا یه بور بلند بالا مث بنی 

حتی به اسمش 

به اینکه چقدر حرف دارم براش.

دوست دارم دختر باشه از جنس خودم 

نمی خوام پزشک مهندس بشه تا دیپلم بخونه دوسش دارم فقط یاد بگیره شاد شاد زندگی کنه.البته میدونم به من و بنی و رابطه ما بستگی داره

اگه دختر باشه دوست دارم مث خودم باشه اگر پسر باشه مث بنی .

البته خدایی مامان بنی هم زن بدی نیس ولی خب آدم دوست داره رفیقش شبیه خودش باشه،  ولی اگر پسر باشه دوست دارم یه نسخه جدید بنی باشه 

خیلی شعر گفتم انگار

البته بنی اینارو بدونه خفه م می کنه چون توافق کردیم هیچ موجود زنده ای رو بدبخت نکنیم و به این دنیای پر از غم وارد نکنیم.

پ ن : البته دوست دارم یه بچه‌سیاه پوست مو فرفری رو به فرزند خواندگی قبول کنم اگر خودم بچه دار نشم احتمالا این کار رو بکنم

 


سلام .

حالم بسی خوبه ولی حال روحیم حقیقتا خوب نیست

عروسمون با پسر عموم ازدواج کرد، یعنی ظاهرا دیشب عقدشون بوده

زمانه چیز عجیبیه.اصلا یه سری اتفاقات تو زندگی آدم می افته از هزار تا فیلم و رمان عجیب تره، همین پسر عموم چند سال پشت سر هم خواستگار بنده بود

یادمه چقدر خودشو کشت تا بهم نزدیک بشه .

حتی یه بار زنگ زد فارسی جواب گفتم اشتباه گرفتید گفت چنور صداتو میشناسم گفتم نه آقا اشتباه گرفتید این خط واگذار شده‌و دیگه جوابشو ندادم 

و برادرم آنچنان شیفته زنش بود که انگار تا ابد قراره با هم زندگی کنند در حالی که سرنوشت چیز دیگه ای رقم زده بود و عمرش به این دنیا نبود .‌

خیلی دلم گرفته خیلی زیاد .میدونم حق طبیعی زن داداشم بود که بعد از مرگ برادرم ازدواج کنه ولی حس میکردم باید با کسی ازدواج کنه شبیه برادرم متعهد و یک مرد واقعی ، کسی حاضرم قسم بخورم یکبار در طول عمرش ب زنش خیانت نکرد و خیلی سنتی بود حتی اعصاب کار کردن با گوشی لمسی رو نداشت .

اما زن داداشم با یه پسر عموم که هنوز عین بچه های ۱۹ ساله تیپ میزنه ازدواج کرد .شاید خوشگل و قد بلند باشه ولی نمیدونم چقدر بتونه نقش همسری مناسب و ناپدری مهربانی رو برای بچه هاش ایفا کنه

دیشب تا ۴ صبح بیدار بود و گریه کردم و با نامزدم تو واتس آپ حرف میزدم  اون بنده خدا هم اونور دنیا خیلی اذیت شد .


تصادفی پروفایل کیا رو چک کردم 

یه جمله رو بیو تلگرامش نوشته بود که همیشه در جواب نبودن هاش بمن میگفت

ترجمه اون جمله : مهم نیست چقدر دوری ، مهم اینه تو دلمی (حالا بیست کیلومتر از هم دور بودیم ولی بنی دو قاره از هم دور بودیم و خودش رو بمن رساند ۴۸ ساعت تو راه بود برای دین من و بعد از ۱۵ سال اومدن به ایران دو هفته کامل کرمانشاه بود)

گفتم خدایا معلوم نیست چن نفر رو با این جمله خر کرده 

پ ن: یکی از بزرگترین اشتباهات من در روابطم امتحان نکردن طرف مقابلم بودم خیلی می ترسیدم طرفم زرد از آب در بیاد


امروز یه عالمه گریه کردم و تصمیم گرفتم آرامبخش هم نخورم و خودم آروم شم 

بنیامین سر ظهر پیام داد جواب دادم حالم بده،  بنده خدا زنگ زد با شنیدن صداش بغضم ترکید و براش گفتم و از حرف عموم گفتم  بشکن میزد میگفت چ خوب شد که یدمت اینا سوختن و خدای حاشیه س وقتی من ناراحتم حاشیه میره که من فراموش کنم و بخندم.چون گاهی با گریه من اونم به گریه می افته ، کلا پدر پسر مردم رو درآوردم


 دیروز بعد از اینکه کارامو تو دفتر جدیدم انجام دادم در حالیکه یخ میزدم (دفتر کارم گاز کشی نیست هیتر هم ندارم )به سمت خونه برگشتم بعد از ظهر ساعت ۴ بود تصمیم گرفتم برادرزاده م رو سوپرایز کنم و برم مدرسه ش و براش کادو بگیرم، یه مشت دفتر و استیکر و مداد و جامدادی خوشگل خریدم و به فروشنده هم گفتم کادو پیچش کنه،  تاکسی گرفتم پیش به سوی مدرسه،  و از ناظمشون کلاس مایسا رو پرسیدم و رفتم داخل ، مایسا رو صدا کردم بیاد بیرون،  در این حین دوست خواهرمم منو دید و نتونستم شاید راحت مایسا رو بغل کنم و بگم اگه اتفاقی افتاد یا چیزی ناراحتت کرد یا اذیت شدی بمن زنگ بزن اینو یادم رفت چون مایسا کادوهام رو قبول نکرد و گفت من نمی خوام و رفت تو کلاس و من خیلی ضایع شدم جلوی دوست خواهرم، با چشمای اشک آلود اومدم بیرون از اونجا ، رسیدم خونه و تو تاریکی تا غروب دراز کشیدم بعد خواهرم اومد براش تعریف کردم اونم ناراحت شد بعد از یکی از فامیل هامون زنگ زد گفت امشب عقد کنان عروستون هست ،فامیل هامون برای اینکه ما مراسم رو بهم نزنیم یکماه پیش زنگ زدن گفتن عروسی کردن ، در حالیکه ما با ازدواج عروسمون کلا مشکلی نداشتیم یعنی اگر مخالف هم بودیم تو کار ی بهم زدن مراسم نیستیم اصلا مراممون این شکلی نیست 

بعد عموم رفته بود از فامیل مون (پسرعموی بابام)دعوت کرده بود اینا هم گفته بودن یه م با اینا(یعنی ما) بکنید عموم هم گفته : به کی بگم به خواهر بزرگم گفته به اون گرگ بگم که چنور رو فروخته به آمریکا، حالا نمی دونن حتی سرویس طلای نامزدیمو خودم خریدم که بنی حس نکنه مورد سواستفاده فرارش دادم با اینکه می تونست خرج کنه ولی نه من خواستم و نه اون خیلی تو فاز خرج کردن بود بر خلاف اون چه که نشون میده.

و وقتی فامیل مون اینا رو تعریف کرد داشتم از غصه می مردم که عموی من این حرف رو پشت سرم زده ، مگه من کالام که به فروش برم یا زن خراب .

به خواهرم گفتم پاشو بریم کبابی ، یکم جون بگیرم بتونم غصه بخورم در حالیکه ساعت ۳ نهار خورده بودم جاتون خالی ۱۲ سیخ کباب زدیم و برگشتیم.

و تصمیم گرفتم از این به بعد هر وقت چیزی ناراحتم می کنه خودم یه جوری خودمو خوشحال کنم و حالم بهتر شد ولی هنوزم گریه م میاد .

شاید اگه مامانم با دوجمله سریع آرومم میکرد ولی صد حیف که خودش نیست .


سلام 

کاشکی فردا بیدار بشیم ، نت وصل شده باشه.،شاید تو این بحبوبه که خیلی ها فوت شدن و در خیابان ها هر کسی‌در تلاش برای جلوه ای از حق جان خودشون رو تقدیم کردن این آرزو اوج خودخواهی باشه بهر حال بگذریم

فکر کنم احساس بنی عمقش بیشتر از از احساس من به اون باشه ، ولی خیلی بروز نمیده،  دیروز زنگ زد تو خیابون بودم نتونستم باهاش صحبت کنم و امروز زنگ زدم کلا خط نابود بود و وصل نمیشد تا حدود ساعت ۸ نه شب ، که بالاخره گرفت و جواب داد و بعد از کمی سخن فهمیدم حجم دلتنگی نامزد جان خیلی زیاده و با بغض صحبت می کنه و بعد گفت بیا آهنگ عاشقانه گوش بدیم و کمی به پای هم گریه کنیم،  منم گفتم دیوانه من که ازت جدا نشدم باهات دعوانکردم فقط نت قط شده چرا گریه کنیم وقتی هر روز از هم خبر داریم.(کلا به نفوس بد حساسم).

بعد اونم گفت فقط این چن روز  ندیدن حالمو خیلی بد کرده اگر جدا بشی بلائی سر خودم میارم تا آخر عمر یادت بمونه با من چکار کردی 

منم گفتم مگه مریضم بخوام از تو جدا شم .بخدا نت وصل میشه و این دلتنگی هم درست میشهو دیگر همین.


راستی یه چیزیو نگفتم .

دیروز زن داداش سابق رو دیدم 

خیلی خوشحال بود و تیپ چادری خوشگلی زده بود و خلاصه خیلی به خودش رسیده بود و با یکی از زن های همسایه میرفت خرید ، منم از داخل مغازه دیدمش 

خب دروغ چرا از خوشحال شدنش خوشحال شدم ،همین که روحیه ش خوبه بهتر میتونه به برادرزاده هام برسه و اون هم حق داره عاشقانه ازدواج کنه حتی اگه عمر اون ازدواج کوتاه باشه بازم براش خوشحال شدم و فکر کنم دیگه تو دلم کینه ای نسبت بهش ندارم

 


خیلی زیاد دلم برای بنی تنگ شده،  امشب رفتم خونه خواهر بزرگم 

نت اونا وصل شده بود ، یه عالمه پیام عشقولانه ای که به علت نبود نت بدستم نرسیده بود دریافت کردم.کلی ذوق مرگ شدم،  ج داد و بعد بنی آنلاین شد و زرت بعد از یه قربون صدقه عکس یه بوسه مثبت ۱۸ فرستاد و دوباره زرت یه فیلم فرستاد گفت بعدن حتما نگاش کن 

خب دوست داشتم خفش کنم ک وسط اون همه عشق و دلتنگی بصورت مثبت ۱۸ ظاهر شد،  نمی گم من قدیسه م ، اتفاقا فیلم میبینم دلمم مثبت ۱۸ می خواد ولی اون لحظه دلم براش تنگ شده بود و تو فاز س ک س نبودم. خب دوست دارم برم بنی رو بزنم 


سلام .

روم نمیشه راجع به نت غر بزنم وقتی یه عالمه آدم تو این درگیری ها فوت شدن.

خب فرقی نمی کنه چ معترض چ پلیس، همه آدمن، خیلی ها عزادار شدن و خیلی ها آینده شون چ تحصیلی چ کار به فنا رفت

دوست داشتم برم عزاداری تک تکشون به خانواده هاشون بگم تو غمتون شریکم.

دلم برای بنی تنگ شده ولی بی حس شدم ، وقتی اینهمه آدم مردن یا دستگیر شدن چ اهمیتی داره نت باشه یا نباشه.وقتی آمار فحشا اینقددددر زیاد شده چ فرقی می کنه من نت داشته باشم یا نداشته باشم .

چقدر دلتنگتم مامان

برای پاهات وقتی سرمو روش میزاشتم و اشک می ریختم 

برای دستات وقتی تا صبح دستت تو بغلم بود و می خوابیدم .

با همه دلتنگی هام خداروشکر می کنم نیستی و مرگ فرزندت رو ندیدی .


هر آدمی یه اختلال روانی داره 

منم یه اختلال دارم اسم انگلیسیش یادم رفته اسم فارسیش اختلال عدم توجه در بزرگسالی هستآدم های دارای‌این اختلال به نور و صدا حساسیت نشون میدن و یه عالمه ویژگی دیگه که اصلا قشنگ نیستن.

این اولین وجه تشابه کشف شده بین خودم و بنی بود. و الان ک دقت می کنم گاهی‌ بیخالی‌های مشترک مون از توجه به بعضی از موضوعات در حدیک گسل میشه فاصله میگیریم اونقدر که اهمیت موضوع فراموش میشه و باید برم دکتر ولی هیچ وقت حسش نبوده و نیست.

اگه بعدا حسش بود این پست ویرایش‌میشه 

 


من از اونایی ام که همیشه خودم رو تصور می کنم دارم برای یه نوجوون درد و دل می کنم.مطمئنم اگه روزی به اون بچه  بگم اینترنت رو از ما قطع کردن و دلایلش رو شرح بدم وحشت می کنم.البته قول میدم هیچ وقت تو این خراب شده هیچ موجود زنده ای رو به دنیا نیارم و اگر خدایی نکرده موفق به رفتن نشدم حتما یه بچه از یتیم خونه  واسه خودم میارم،  شایدم از خانه سالمندان یه پیرزن غرغرو برای پر کردن تنهایی خودم البته اگر‌ وضعیت مالیم پیشرفت کنه و اون آدم بتونه کنارم زندگی کنه.


لطفا هر کسی ک به سفیده تخم مرغ حساسه و این متن رو می خونه کامنت بزاره درباره نوع حساسیتش

زندگی مجردی یک زندگی وابسته به تخم مرغ و سیب زمینی سرخ شده و ماست هست .من به تازگی متوجه شد بعد از خوردن تخم مرغ درد شدیدی در قوس کمرم به وجود میاد که نمی تونم یه ذره هم خم بشم .

خب بعضی وقتا پیش میاد یک ماه جلوی خودم رو میگیرم نخورم ولی یه دفه یه شب شام که هیچی نداریم خودمو میبینم که تو یه تابه بزرگ دارم املت درست می کنم.و اون شب حالشو میبرم و فرداش کمر درد ‌روزگارم رو سیاه می کنه .

میدونید چون هیچ کی از اطرافیانم تقریبا این نوع نادر از حساسیت رو نداره 

نمی خوام باور کنم منم حساسیت دارم .


امروز تولد بنیامینم بود 

یه عکس زمان بادی گارد بودنش رو تو استوری گذاشتم و تبرکشو نوشتم 

خیلی ها تبریک گفتن ولی هنوز خودش ندیده

ولی با اینکار موجبات غصه خوردن یکی از دوستام رو فراهم کردم‌برای همین هبچ وقت از کادوهای بنی عکس تو استوری نزاشتم چون میدونم خیلی ها حسرتشو میخورن

 برخی از دخترها ذاتا موجودات حساسی ان.و من این رو درک می کنم .


تازگی ها متوجه رفتار زشت گذشته م شدم 

نمی‌دونم کی از این اخلاقم فاصله گرفتم 

ولی حس می کنم بدترین کار دنیا بوده،  قضاوت و فک زدن 

خب راستشو بخوای وحشت کردم.

تازگی ها وقتی وارد چنین بحثی از طرف دوستان میشم‌ تا صبح میلرزم 

نمیدونم قبلا هم اینطوری بودم میگم اگه نبودم حتما خودمم مث‌ خودشون بودم.

خصوصا در بحثهایی که حیثیتی و به رابطه جنسی دو نفر متاهل غیر همسان (نامحرم)مربوط میشه، کلا قضیه ناموسی خیلی سنگینه و تا‌جاییکه بتونم اون سم (قضاوت نادرست) رو پاک و بهش میگم اگر هم چنین چیزی بوده بما ربطی نداره و فقط باید از اون شخصها فاصله گرفته بشه. 


با مامان بنی خیلی یهویی دیشب برای اولین بار صحبت کردم همینجوری اشک میریخت منو دید صداش بسختی میشنیدم .خیلی دلش برام سوخت.خب خودمم ناراحت شدم انگار که یادم میاد این چند سال زندگیم چی ب سرم اومده گاهی دوست دارم بمیرم.

ولی خداروشکر پدر و مادر بنی خیلی مهربونن.

پانوشت: بنی همچنان حسودیش میشه ولی به روش نمیاره ، فقط دوست داره به صورت ویژه با خودش در ارتباط باشم.و البته دوست داره مامان باباش فقط مال خودش باشن ولی کور خونده خخخ.


چقدر به آدم حس خشکی دست میده 

اینکه با کسی که نمی دونی جنسش چطوریه صحبت کنی 

دقیقا عین اینه با کسی که حسی بهش نداری انجام بدی.

فشار زیادی بهم وارد شده،  نتایج روانشناسی رو برای پدر نامزد فرستادم

خیلی قلبم درد می کنه و اینکه هر روز به این نتیجه می رسم بنی برای بدست آوردن من چقدر سختی تحمل کرده و چقدر هوشمندانه همه چی رو کنترل کرده.

واقعا خودش می گفت ارتش یکنفره 

حالم بده

خدایا کمکم کن.


از لحاظ روحی خوبم، همیشه زمستونا تپل و زرنگ میشم

یاد گرفتم نترسم و رو به جلو برم و این خیلی برام خوبه 

یاد گرفتم قرار نیست زندگی من مث بقیه پیش بره و همیشه نتوان مث عرف جامعه پیش رفت .یاد گرفتم راهی رو بسازم به جای اینکه توقع داشته باشم راهی برام ساخته بشهو یاد گرفتم منتظر دست های خودم باشم نه هیچ اعجازی

خدایا کمکم کن بتونم همینطور پیییش برم


امروز یکی از با یکی از هم مغازه ای هام چشم تو چشم شدم و طبق عادت هر روز سلام دادم،  چهره ش ناراحت بود جواب سلام رو نداد فقط حدود چندین ثانیه ای زوم بود و بغض‌کرد حتی من اونقدر اوشگول بودم دوباره سلام کردم و اون دوباره ج نداد و من دیگه بی خیال به صفحه مانیتورم نگاه کردم

اینو واسه بنی نگفتم چون کلا رو مودی هست که فکر میکنه پسر کش هستم

و تعریف هم نخواهم کرد.


شاید دنیا دیده نیستم.

خسته ام از حجم اینهمه غصه و فشاری که هر سال زمستون رو دوش ایرانی جماعت وارد میشه .انگار آدمی جرات نداره غصه بخوره چون با یه غصه دیگه میخوان غم قبلی رو فراموش کنی

راستش برای کشته شدن سردار هیچ واکنشی نداشتم نه خوشحال نه ناراحت 

برای اونایی هم که کرمان فوت شدن باز هم ناراحت نشدم.

ولی برای اون افرادی که تو هواپیما بودن قلبم دردناکه زخمی ام .به اندازه ی پلاسکو .به اندازه فوت شدگان در سانحه هوایی یاسوج ، به اندازه زله ازگله به اندازه اتفاق عید در شیراز.

گاهی دوست دارم از ایرانی بودنم خداحافظی کنم بگم 

ولی مگر میشه ایران زیبای من دست مشتی بی خرد بی مغز افتاده شبیه عروس زیبایی که زن یه قلدر مظلوم نما که هر روز ب شیوه ای خردش می کنه زخمیش می کنه ‌.

و بیش تر از این از حجم دو دستگی ایجاد شده بین مردم

می ترسم 

می ترسم 

و می ترسم


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Malinda منتخب مقالات مدیریت و بازاریابی سئو و طراحی سایت فرکتال ترنج akhbar tecnolozh12 در دوران بـــرزخي ... مـــالاکیــتی Bill بهار توبه شکن