سلام .
حالم بسی خوبه ولی حال روحیم حقیقتا خوب نیست
عروسمون با پسر عموم ازدواج کرد، یعنی ظاهرا دیشب عقدشون بوده
زمانه چیز عجیبیه.اصلا یه سری اتفاقات تو زندگی آدم می افته از هزار تا فیلم و رمان عجیب تره، همین پسر عموم چند سال پشت سر هم خواستگار بنده بود
یادمه چقدر خودشو کشت تا بهم نزدیک بشه .
حتی یه بار زنگ زد فارسی جواب گفتم اشتباه گرفتید گفت چنور صداتو میشناسم گفتم نه آقا اشتباه گرفتید این خط واگذار شدهو دیگه جوابشو ندادم
و برادرم آنچنان شیفته زنش بود که انگار تا ابد قراره با هم زندگی کنند در حالی که سرنوشت چیز دیگه ای رقم زده بود و عمرش به این دنیا نبود .
خیلی دلم گرفته خیلی زیاد .میدونم حق طبیعی زن داداشم بود که بعد از مرگ برادرم ازدواج کنه ولی حس میکردم باید با کسی ازدواج کنه شبیه برادرم متعهد و یک مرد واقعی ، کسی حاضرم قسم بخورم یکبار در طول عمرش ب زنش خیانت نکرد و خیلی سنتی بود حتی اعصاب کار کردن با گوشی لمسی رو نداشت .
اما زن داداشم با یه پسر عموم که هنوز عین بچه های ۱۹ ساله تیپ میزنه ازدواج کرد .شاید خوشگل و قد بلند باشه ولی نمیدونم چقدر بتونه نقش همسری مناسب و ناپدری مهربانی رو برای بچه هاش ایفا کنه
دیشب تا ۴ صبح بیدار بود و گریه کردم و با نامزدم تو واتس آپ حرف میزدم اون بنده خدا هم اونور دنیا خیلی اذیت شد .
درباره این سایت